- ببین چی کار کردی آخه. ببین چی کار کردی.
- کاری نکردم که.
- همون، همون، کاری نکردی. همه چی رو ول کردی به امون خدا، بعدشم یادت رفت.
- یادم رفت؟ چی رو؟
- من رو!
- من تو رو یادم رفته؟
- اگه من رو یادت نرفته بود که هرچی میگفتن رو باور نمیکردی، میکردی؟ ببین وضعیتم رو! دو ماهه میخوام بهت بگم چی شده! ببین چی شد! سال نو شد، عید اومد و رفت و هنوز همونه که هست، دیگه حالم رو هم نپرسیدی ببینی زندهام یا مرده. دیروز دم غروبی یادت افتادم، تا همین یه هفته پیش فکر میکردم اون موقع زیاد بهت غر میزدم از بیطاقتی و کم جونی و مریضیام. ولی حالا که فکر میکنم میبینم که واقعا داشتین میکشتین منو. تو و دوستات! یه ماه مریضی کشیدم، شب تو خواب هذیون میگفتم و بچهها بیدارم میکردن و آبجوش نبات و آبلیمو عسل میریختن به حلقم. ساعت دو و نیم نصف شب یه جوری با وحشت تم داده بودن و میگفتن میخوای آمبولانس خبر کنیم که خودمم ترسیده بودم؛ الان بعد از یه سال دوستم میگه یه جوری هذیون میگفتی و ت میخوردی که تخت میلرزید. تشنج بوده شاید. به نظرت چی شد؟ یه توییت کردم و خدا رو شکر کردم که بیدارم کرده بودن. بعدش چی شد؟ فحشم داد. تو روم! که چرا واضح و علنی از اون تشکر نکرده بودم. ای خدا. اینا رم میدونستی؟ نمیدونستی دیگه. نمیپرسیدی. مشاور رایگان پیدا کرده بودی، به قول اون دکتری که تو سقوط هواپیمای یاسوج خدابیامرز شد و خدا بهش خیر بده، فقط بلد بودی روی من استفراغ روانی کنی، بلد بودی کوچیکترین استرسی که بهت وارد میشد رو روی سر من خراب کنی و بری. دیگه برات مهم نبود من باید با اون مریضی و فشار روانی چیکار کنم. مریضی جسمی خوب شد، ولی یه ماه طول کشید. دوماه بعدش رو هر شب با حالت تهوع و بیاشتهایی سر و کله زدم. خوراکم شده بود نوشابه و دلستر، که شاید تندی گازش دلهرهم رو بشوره و ببره. وسط این بلبشو، خواستگار هم پیدا شد. اونم کی! راستی اگه نمیدونی، دیروز بعد از تقریبا دو ترم بالاخره با بانی و باعثش رو به رو شدم باز. سلام کردم. انقدر از دستش فرار کرده بودم که وقتی گفتم سلام، با تعجب وایساد و چندثانیه زل زد بهم. نمیدونم چطور تونستم هیچی نگم از ضربهای که خوردم، از فشاری که روم بود، ولی از همه بدتر، نمیدونم چطور تونستی برام بستنی بخری، بهم بگی «تو برای من جای اون رو پر کردی» و هیچ وقت دیگه ازم نپرسی حالم چطوره.
- هان؟
چقدر وقته ننوشتم باز :(
عیب نداره. بین این همه سیل و خبر بد، بذارید از یه جنبه خوبش بگم براتون. یزد بارون نمیاد. امسال دو یا سه بار فقط بارون باریده؛ برف هم یه بار. اون وقت امشب چی شد؟ بارون زد! درسته که چون ما شهردار نداریم(!) با همون دو سه بار بارون هم نصف شهرمون تعطیل شده و جلوی خونه ما هم طبق معمول یه دریاچه شکل گرفته - که احتمالا اگه پاچههام رو بزنم بالا و برم توش، میتونم ماهی بگیرم براتون! - ولی همه این قدر خوشحالن که وقتی میری پشت پنجره، میبینی از خونه همسایهها هم هر کسی پشت یه پنجرهای داره با لبخند - و بعضا نیش باز - به بارون نگاه میکنه ^_^
شاید باورتون نشه، ولی حتی مردم شهرستانهای اطراف که بعد از سالهای سال سیل اومده تو شهرشون (که البته تو مسیل قدیمیه و مشکلی ایجاد نکرده خدا رو شکر تا الان) خوشحالن! رودخونهای که الان سیل زندهش کرده رو من هیچ وقت یادم نمیاد دیده باشم آب توش رفته باشه! پارکینگ شده بود یه مدت :دی البته به نظرم اسم سیل زشته برای این لطفی که این رحمت الهی حداقل در حق ماها کرده. آبشارهایی که سالهای سال بود خشک شده بودن هم زنده شدن.
خلاصه اومدم بگم، بین این همه مصیبت، بین این همه غم، این بارون - حداقل تا الان - برای ما رحمت بود؛ قدرش رو بدونیم کاش.
در باب خود سیل دیگه بزرگان همه چی رو گفتن، نیازی به گفتن من نیست.
دیروز رفته بودم خونهی رفیق. دوتایی نشستیم با ماژیک طلایی و نقرهای، برای سال جدید Resolution مینوشتیم. من تا حالا از این کارا نکرده بودم :دی شاید تو ذهنم تصمیمای جدید میگرفتم برای سال جدید، ولی یادم نمیاد هیچ وقت نوشته باشمشون. اونم برای سال نوی شمسی! معمولا دم سال نوی میلادی جو میگرفت این جانب رو :)
به هر روی، الان بیست و ششتا هدف و رزولوشن دارم برای سال جدید. ان شاء الله که بتونم بیشترش رو عملی کنم. هر کدوم رو تونستم به جای خوبی برسونم، این جا خبرش رو جار میزنم که شمام در جریان باشید. یکیش هم بیشتر نوشتن تو وبلاگم و زنده موندنم تو بلاگستانه :)
در راستای بارونی که جلوی خونه ما رو دریاچه کرده و ما رو «دریاچهای»، هوا چنان خوب شده که الله اکبر به واقع. ستارهها هم دلبرانه از اون بالا چشمک میزنن. منم تا کمی پیش که هنوز سردم نشده بود، پنجره اتاق رو باز گذاشته بودم و فیض میبردم. بعدازظهری حال نداشتم راستش. خوابم میاومد و چون برنامه خوابیدنم با عید حسابی به هم ریخته، داشتم مقاومت میکردم که نرم بخوابم و دوباره سه ساعت از روزم به هدر بره. حتی فیلم هم حوصله نداشتم ببینم. فلذا نشستم و یه لیست دم دستی از کارایی که هنوز بهشون دست نزدم و باید تا آخر تعطیلات تمومشون کنم نوشتم و یه زمان تقریبی هم زدم تنگشون. دیدم باز حال ندارم بشینم کاری انجام بدم! یه چایی سبز و سیاه ترکیبی دم کردم، اتاقم رو مرتب کردم، پتوی تخت رو کشیدم، کتاب مقالهنویسی دو ترم پیش رو درآوردم که ببینم اصولا مقالهای که استادم میخواد رو چه جوری باید بنویسم و ریسه چراغ آویزون از پنجره رو زدم به برق. هنوز بارون شدید نگرفته بود. به مامان گفتم اگه حال داره با هم بریم تا پارک نزدیک خونه، که هم هوامون عوض شه و هم از لوازم قنادی سر راه کاغذ روغنی بخرم که شیرینیای که از اول عید قصد درست کردنش رو داشتم بالاخره درست کنم. مامان داشت جارو میکرد. به اتاق که رسید، صدام زد و بارون رو از پنجره نشونم داد و کاملا متوجهم کرد که نمیشه بیرون رفت تو این هوا :دی
بنابراین برگشتم سراغ تحقیقات میدانیم برای موضوع مقاله، و اسپاتیفای لپ تاپ رو هم بعد از ماهها باز کردم و گذاشتم رو یه پلی لیست آتیک مهربون. یه کم که درگیر کارای درسیم شدم، به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتا، تنها پاسخ مناسب برای «حالم بده، چی کار کنم»ِ مغزم، اینه که یه چایی بخورم و سعی کنم یه کاری رو به نتیجه برسونم.
آقا یه چیزییییی! من اومدم پست رو تموم کنم، مامانم صدام زد که یکی از این هنرمندایی که میان تو عصر جدید هنرنمایی کنن رو نشونم بده. از همونایی که مامانشون دوبار بهشون گفته قربون دست و پای بلوریت برم پسرم و فکر کردن آدم خاص و خفنیان. بماند که من چقدر از ذره ذره این برنامه متنفرم و حرص میخورم وقتی میبینم مامان و داداشم نشستهن و دارن میبینن. یارو اومده توی برنامه، کارشناسی ارشد آموزش زبان انگلیسیه (از این شاخه خاص هم متنفرم و شما هم اگه یه سر به دانشگاها بزنید کاملا متوجه میشید چرا) و هنرش اینه که با دوتا دست آینهای فارسی و انگلیسی مینویسه. بماند که این کار رو بنده هم بلدم و نوشتم و به خداوندی خدا قسم که نه هنره، نه فایدهای داره، نه حتی استعداد خاصی میخواد :/
همه اینا به کنار، یارو اومد این رو نوشت:
I can writh with my both hand
و من، اساتیدم، نصف دانشکده، معلمهای زبانی که انگلیسی واقعا بلدن، و تمام native های انگلیسی زبان مردیم :/
خب خاک به سر دانشگاهامون با این اوضاع، خاک به سر دانشجوهامون؛ خاک به سر تلویزیونمون و به طور ویژه خاک به سر عصر جدید، داورهاش، دکوراتورش، ایده پردازش و علیخانیش :/
من برم در گوشه کناری حرصم رو بخورم!
احساس میکنم همین که جولیک هفتتیر رو شقیقهی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو میکردم :دی
خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشارهی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث میشد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم، نه حالش رو توی خودم میدیدم که خودم رو کور کنم و پای گوشی و لپتاپ، پیدیاف بخونم. آخرین چیزی که انقدر پیگیرانه خونده بودمش، چهار جلد پیدیاف فارسی توایلایت بود (من واقعا شرمندهام از وقتی که برای اونا گذاشتم :/) که وقتی بقیه خونه نبودن پای کامپیوتر میخوندم.
با این که واقعا برای یه دانشجوی ادبیات زشته که بگه مدتهاست عادت کتاب خوندن از سرش افتاده، ولی خب اتفاقی بود که برای من از وقتی که کنکور برام جدی شده بود افتاده بود. یادمه سال سوم دبیرستان رفته بودیم کتابفروشی ـ و احتمالا هم رفته بودیم که کتاب تست بخریم! ـ و من با دیدن سه جلد کامل The Hunger Games، مامان رو مجبور کردم برام بخرتشون؛ به شرطی که نشینم یهو همه وقتم رو بذارم برای خوندنشون و صرفا تفریحم باشه. مامان حسابی اخلاقم دستش بود. بیست و چهار تومن پول کتابا رو دادیم و اومدیم بیرون. یه هفته بعد سه تا کتابی که کامل خونده و مرور شده بود رو زیر بالشم پیدا کرد و نمیدونست بخنده یا دعوام کنه.
بعد از کنکور و توی دانشگاه، خوندنم محدود شد به کتابا و داستانا و شعرایی که توی سیلابس درسام بود و حتی اونا رو هم نمیرسیدم بخونم و هنوز که هنوزه مجبور میشم برم سراغ خلاصهشون. تهِ اجبار همین میشه دیگه. البته ناراحت نیستم، یه چیزایی رو مجبور شدم بخونم که اگه به خودم بود، هیچ وقت سراغشون نمیرفتم و نمیفهمیدم چیان.
تابستون پارسال نشستم و دوباره خودم رو مجبور کردم به کتاب خوندن، این بار فارسی. اکثر کتابای امبرخانی رو خوندم، بلندیهای بادگیر رو خوندم به امید این که یه بار دیگه حسی که از خوندن جین ایر تو دبیرستان داشتم رو توش پیدا کنم، و یه سری نمایشنامه.
دوباره با شروع درس، کتاب خوندن از سرم افتاد، البته درس من کتاب خوندنه و صرفا اون بخشی از کتاب خوندن که باعث لذتم میشد رو از دست دادم. تهش این که دیشب، عنان از کف دادم و با این که یه کنفرانس پیشِ رو دارم و یه عالمه درسِ نخونده، رفتم تو سایت کتابخونه دانشکده که ببینم از آتش بدون دود چند سری داریم تو کتابخونه.
فقط یکی بود، و اولیش هم در دست امانت بود تا دهم اردبیهشت. یه تب دیگه تو گوگل کروم باز کردم، پیدیاف جلد اول رو دانلود کردم، تا همین الان یک نفس خوندمش تا تموم بشه و به روح نادر ابراهیمی سلام و صلوات فرستادم و به چند نفر معرفی کردم و فردا هم قراره برم جلد دومش رو امانت بگیرم که اونی که جلد اولش رو برده هم وقتی میاد سراغ جلد دوم، بفهمه که من وقتی فاز کتاب خوندن بر میدارم دیگه کسی جلودارم نیست.
کارنامه اعمال این ترم هم اومد بالاخره. همیشهی خدا هم یه استاد پیدا میشه که زجرکشت کنه تا نمره رو بذاره رو سایت. منم با این استاد، دو تا درس سخت داشتم و نمرههاشون مگه میاومد؟ :|
ولی الان خدا رو شکر وضعم بسیار بهتر از چیزیه که فکرش رو میکردم. اگه موقعی که دبیرستان بودم، بهم میگفتید که «تو میری تهران ادبیات انگلیسی میخونی و رتبه یک ورودیتون خواهی بود» اول یه قهقهه تحویلتون میدادم - از اونایی که پدر اداش رو در میاره :| - و بعدش میگفتم «برو بابا». البته هنوز تکلیف رتبه یک بودنم مشخص نشده کامل. به شدت به دنبال این رتبه بودم چون خدا میدونه مثل چی از کنکور ارشد وحشت دارم!
باورم نمیشه که به یه مرحلهای در زندگیم رسیدم که نمرهم رو جرات نمیکنم به بقیه بگم چون قطعه قطعهم میکنن و هر قطعه رو سر کوهی میذارن :دی و خب برای یه سری از نمرههام هم کارای اضافهی عجیب غریب از استادا گرفتم و انجام دادم؛ از تحقیق اضافه و کنفرانس و پیپر تا تایپ کردن چیزی که استاد خودش حوصله نداشت تایپ کنه :|
الان هم ده روزه نشستم تو خونه و به معنای واقعی کلمه، انگل جامعهام. دیگه دیروز حالم از خودم به هم خورد و بلند شدم با پدر رفتم انجمن خوشنویسان، یه کلاس ثبت نام کردم و فردا هم کلاس دارم و هیچ وسیلهای تدارک ندیدم و منتظرم برم سر کلاس، ببینم استاد چی میخواد دقیقا و برم از همون جا بخرم. یه سر به باشگاهی که تازه کشف کردم هم باید بزنم. وبلاگم هم to do لیستمه :دی
همین دیگه. من زندهام و این جوری که بوش میاد، وضع این ترمم خوب بوده و از امروز، فردا هم باید بشینم کتابای ارشد رو بخونم. ختم جلسه.
من اگه همین الان بلند شم، پتوی روی تختم رو جمع کنم، لیوان خالی آبلیمو عسلم رو بذارم روی میز، کتابهای کنار تختم رو بردارم و بچینم روی تخت برای خوندن، یه سیب زمینی و دو تا تخم مرغ بذارم آبپز بشه، و حمومم رو برم و بیام؛ تهش در چنین وضعی گیر خواهم افتاد با کارهای نکردهی یک ترم اخیر.
یک مقدار مریض شدم دو روزه. اولش گلوم درد میگرفت و خوب میشد؛ الان احساس میکنم ته ریههام وقتی عمیق نفس میکشم قلقلک میشه و گوشهام هم از داخل گرفته! ولی نکتهای که وجود داره اینه که دکتر خوابگاه این دو روز نیست چون آخر هفتهست، و حتی اگه پیش دخترخالهم هم برم چون دم و دستگاه پزشکیش تو خونه همراهش نیست، نمیتونه معاینهم کنه و خلاصه این که اگه مردم بدونید با هر نفسی ته ریههام قلقلک میشد :دی
قرار بود این ترم یه نشریه چاپ کنیم. قرار «هست» یه نشریه چاپ کنیم! ولی تنها کاری که تا الان موفق شدیم انجام بدیم، جمع کردن مطالبیه که برامون فرستادهن. هنوز صفحهآرایی نشریه مونده و چاپ کاغذیش رو هم که بنده، به عنوان مدیرمسئول نشریه، به امید خدا به نسل بعدی میسپارم که اوایل ترم بعد خودشون انجام بدن! من که فارغالتحصیل میشم و خداحافظ دانشکدهی ادبیات تلخ و شیرین.
یک عالمه حس متضاد دارم نسبت به این موضوع. یک موقعهایی عمیقا دلم میخواد همین جا بمونم، کنار استادایی که الان خیلی صمیمانه میشناسمشون و سلفی که بعد از کلی اعتراض و درگیری هنوز هم برای دخترا جا نداره و بوفهای که شوتش کردن وسط حیاط و آسانسوری که اگه هیئت علمی نباشی نمیشه ازش استفاده کرد.
بعضی مواقع هم دلم میخواد برم، دیگه برنگردم. از رئیس دانشکدهای که سر هیچ و پوچ دانشجوی خودش رو تحویل حراست میده، تا خدمهای که تا پول نگرفته وظیفهش رو انجام نمیده و بعدش که پول اضافه میدی تا کمر برات خم و راست میشه، تا دفتر استعداد درخشانی که یک هفتهی تمام تلفنش رو جواب نمیده و میگه کار داشتیم، تا آموزش دانشکدهای که به اندازه بچهی پنج ساله کار کردن بلد نیست و باید به معنای واقعی کلمه روی کاغذ براش فلوچارت بکشی که متوجه بشه اگه به فلان اداره زنگ زد و گفتن آره، چی بگه و اگه گفتن نه، چی جواب بده؛ با وجود همهی اینا دلم میخواد برم و برنگردم به این دانشکده. خاطرات خصوصیتری هم هست، از درگیر دوستپسر پیدا کردن بقیه شدن، تا واسطهی ازدواج شدن استاد و پشت سر استادا حرف زدن.
فارغالتحصیلی حس عجیبیه، حس عجیبتر این که تقریبا همهی همکلاسیها و همرشتهایهات یا دارن تغییر رشته میدن، یا مهاجرت میکنن. فکر کنم فقط خودم پرچم رو بالا نگه داشتهم! خب لعنتیها، یکیتون بمونه! یکیتون بمونه که من انقدر به انتخابم، به دانشگاهم، به مملکتم، به همه چی شک نکنم! بمونید خب!
و اینها رو کسی داره میگه که همین یک هفته پیش، بعد از درگیری سنگین با مسئولان دانشگاهش، زنگ زد به مامانش و اونقدر قاطی کرده بود که میگفت بیاین بریم، بیاین همه بریم! بیاین بریم ایتالیا، فقط نباشیم!
و بعد از این که دقیقا همون روزی تعطیل شد که باید میرفت آموزش دانشگاه، اونقدر بیشتر قاطی کرد که اولین واکنشش سرچ کردن دانشگاههای ایرلند و مقدار بورسیهشون بود.
و آخر اون هفته، اونقدر بهش فشار اومده بود که سر شکستن چتر دوستش، بالاخره منفجر شد و پشت تلفن یک عالمه گریه کرد تا سبک شد.
این هفته هم رفت وقت مشاور گرفت که دیگه چنین بلاهایی رو سر خودش نیاره.
همین.
Friday the thirteenth of a winter that didn't arrive
Covering each bead of sand,
Slithering through the carved maze on the ground,
the brand embedded deep in the flesh
that glows in the sun like the marbles of a pale-skinned mansion
Is the white.
***
I take up a mouthful
of what tastes like the blood of ten thousand and ninety eight willows.
What binds the heavens and earth together in this forsaken morning
right at the seam of the horizon
Is the white.
***
The sultry white stays with the land
Through the sun and through the clouds
whatever comes between the white and its lover,
The white and the snakes on its shoulders,
Is doomed to end
All the things that might grow
All the things that may stand.
***
Except for the sharp burn of the mighty tree
that bends the earth in its shape
The wood that feeds from where lilies were buried
The wood that drinks up the glory poured from above.
The white, coiled and brighter than ever
kisses every sand grain in its way
Nothing can eat up the slippery white,
Nothing
but the Tamarisk.
چهارشنبهی هفته پیش، درست قبل از این که بلیتای چارتری هواپیمامون به کیش رو در ارزونترین حالت ممکنش بگیریم و خیال خودمون رو راحت کنیم و بدون برادر کوچک بریم کیش؛ از دانشگاه شهید بهشتی زنگ زدن به پدر که به نُوا بگید یکشنبه صبح باید تهران باشه برای مصاحبه. و این گونه بود که شش ماه برنامهریزی ما برای این سفر، برای بار دوم (بعد از تصمیم برادر کوچک برای رفتن به اردوی مدرسه و نپیوستن به ما) به فنا رفت.
اعصاب همه که به شدت به هم ریخته بود، چون دفعه اولی بود که سفر کیش میخواستیم بریم و حالا عملا فقط مامان و بابام مونده بودن که میتونستن برن و نگم از مامانم که قیافهش چقدر تو هم رفته بود و هی میگفت:«من اگه بچههام نباشن میخوام برم کیش چه کنم آخه». من هم که کم ترس داشتم از هواپیما، حالا استرس یه مصاحبهی یهویی و مسافرت نرفتن و قص الی هذا هم افتاده بود به جونم!
فلذا همون شب بلیت قطار گرفتم که شنبه بعدازظهر برم تهران، و برنامه ریختم که به دوستم بگم شنبه شب رو که تو خونه باید تنها میموندم، بیاد پیشم و یه Sleepover دوتایی داشته باشیم که من هم کمتر استرس داشته باشم. مامان و بابا هم، از یه طرف میخواستن کلا سفر نرن، و از طرف دیگه الان جریمه کنسلی جایی که گرفته بودن خیلی زیاد میشد، و علاوه بر همهی اینا دخترخالهم و شوهر و بچهش بودن که قرار بود از تهران بیان کیش و بلیت پروازشون رو هم سیستمی گرفته بودن و حدود یک و نیم میلیون پولش رو داده بودن. تا آخر شب و بعد از کلی توی سر همدیگه زدن و حرص خوردن، تصمیم بر این شد که مامان و بابام به خاطر دخترخالهم هم که شده، برن و من هم برم تهران مصاحبهم رو انجام بدم و بیام.
آخر شب، با بابا نشستیم که بلیت هواپیماشون رو بگیریم، و خب بلیت چارتری پنجاه تومن گرونتر شده بود! چون چارهای نبود، با همون قیمت بلیت رو خریدیم و بعدش تازه دیدیم که توی قوانین کنسلی ایرلاینی که ازش چارتری خرید کرده بودیم، عملا چیزی تحت عنوان کنسلی وجود نداشت و باید هرجوری شده بود میرفتن :|
بعد از گرفتن بلیت رفت، مامان یهو به ذهنش رسید حالا که برای من و برادر کوچک هم پول جا رو پرداخت کردن، به اون یکی خاله هم خبر بدیم ببینیم از خونوادهش کسی هست که بخواد جای ما بیاد؟ یعنی در سطح خانواده، ولولهای به پا شده بود که بیا و ببین. این خاله پشت این خط تلفن بود، اون یکی پشت اون خط، من و بابا هم با هیجان و عصبانیت کلههامون توی لپتاپ بود به دنبال بلیت :دی
تا آخر شب، هرچی بلیت اتوبوس برگشت رو چک کردیم(چون نمیدونم چرا، ولی دقیقا روز بیست و دو بهمن هییییییچ پروازی وجود نداشت :|) سایت باز نمیشد؛ ولی دائما میزد که بیست و پنجتا جای خالی برای اتوبوس ویآیپی برگشت از بندرعباس هست. دیگه ما با خیال راحتِ این که «خب بلیت هست و صبح وقتی سایت درست شد بلیت برگشت رو میگیریم» به خواب نیمچه عمیقی فرو رفتیم :))
صبح که شد، متوجه شدیم که این یکی دخترخاله و طفل صغیرش هم همراه مامان و بابا شدن، و حالا که رفتن بلیت پرواز رو بگیرن، دوباره پنجاه تومن ارزونتر شده و نگم از بابام که چقدر داشت حرص میخورد که دوتا بلیت گرون رفته تو پاچهش :دی
با کلی سلام و صلوات و استرس، رفتم سایت خرید بلیت اتوبوس رو باز کنم که دیدم ددم وای، هنوز باز نمیشه :| باز هم شک نکردم و رفتم پی کارای خودم و علافی و ناهار درست کردن. بعدازظهر، مامان که بهم زنگ زد گفت که بابا زنگ زده به پشتیبانی سایت و اونا هم ارجاعش دادن به خود تعاونی اتوبوس، و اونا هم گفتن که چون بیست و دو بهمن شلوغه، ما اصلا اینترنتی باز نمیکنیم و همین جوری دستی بلیتا رو دادیم رفته :|
ما موندیم و بلیتای پروازی که کنسل نمیشد و راه برگشتی که دیگه ظاهرا از کیش وجود نداشت!
ادامه دارد.
درباره این سایت